بهلول گفت : بله میتوانم ، دستور بده آتشی روشن کنند . یک سپر آهنی هم روی آن بگذارند ، تا خوب داغ شود .
هارون دستور داد ، آتشی روشن کردند . یک سپر آهنی هم روی آن گذاشتند . هنگامی که سپر داغ شد بهلول گفت : من با پای برهنه روی این سپر می ایستم نام خود را می گویم همچنین نام چیزی را که پوشیده ام و خورده ام ، و بعد از من تو باید این کار را انجام دهی .
هارون قبول کرد، بهلول روی سپر ایستاد و گفت«بهلول ، خرقه ، نان جو و سرکه، بعد پائین آمد »
نوبت به هارون رسید . اوخواست نام خود را بگوید ، اما نام او به اندازه ای طولانی بود که پایش سوخت .
بهلول گفت : ای هارون ، سئوال و جواب قیامت هم به همین شکل است ،آنان که با قناعت زندگی کرده اند راحت هستند. اما کسانی که در مال دنیا گم شده اند گرفتار میشوند .