شد چناناز تف دل کام سخنور تشنه که ردیف سخنش آمده یک سر تشنه
خشک گردید هم از دل و دیده،دوات خامه با سوز،رقم کرد به دفتر تشنه
آه و افسوس از آن که در دشت بلا بود آن خسرو بی لشکر و یاور تشنه
با لب خشک و دل سوخته و دیده تر غرقه بحر بلا بود در آن بر تشنه
همچو ماهی که فتد ز آب برون آل نبی می تپیدی دلشان،سوخته در بر تشنه
آل احمد همه عطشان ز بزرگ و کوچک نسل حیدرهمه از اکبر و اصغر تشنه
تشنه لب کشته شود در لب شط از چه گناه آنکه سیراب کند در لب کوثر تشنه؟
برد عباس جوان،ره چو سوی آب فرات ماند بر یاد حسین تا صف محشر تشنه
گشت از کلک<فدایی>چو دلش دود بلند بر ورق کرد رقم،بس که مکرر تشنه